کد مطلب:29307 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:125

محمّد حسین شهریار












.

4083. استاد شهریار، در مدح مولاعلیه السلام می گوید:

یا علی! نام تو بردم، نه غمی مانْد و نه همّی بِأبی أنْتَ وَ اُمّی! گوییا هیچ نه همّی به دلم بوده، نه غمّی بِأبی أنْتَ وَ اُمّی! تو كه از مرگ و حیات، این همه فخری ومباهات علی، ای قبله حاجات! گویی آن دزد شقی تیغ نیالوده به سمّی بِأبی أنْتَ وَ اُمّی! گویی آن فاجعه دشت بلا هیچ نبوده است درِاین غم نگشوده است سینه هیچ شهیدی نخراشیده به سُمّی بِأبی أنْتَ وَ اُمّی! حق اگر جلوه با وجه اتَم كرده در انسان كان نه سهل است ونه آسان به خودِ حق كه تو آن جلوه با وجه اتَمّی بِأبی أنْتَ وَ اُمّی![2].

منكر عید غدیر خُم و آن خطبه و تنزیل كر و كور است وعَزازیل با كر وكور، چه عید و چه غدیریّ و چه خُمّی؟ بِأبی أنْتَ وَ اُمّی! در تولّا هم اگر سهو ولایت، چه سفاهت! اُف بر این شمّ فقاهت! بی ولای علی و آل، چه فقهی و چه شمّی؟ بِأبی أنْتَ وَ اُمّی! تو كم و كیف جهانی و به كمبود تو دنیا از ثَری تا به ثریّا شر و شور است و دگر هیچ نه كیفیّ و نه كمّی بِأبی أنْتَ وَ اُمّی! آدمی جامع جمعیّت و موجود اَتَم است گر به معنای اعم است تو بهینْ مظهرِ انسان و به معنای اعمّی بِأبی أنْتَ وَ اُمّی! چون بود آدم كامل، غرض از خلقت عالم پس به ذرّیّه آدم جز شما مهد نبوّت نبُوَد چیز مُهمّی بِأبی أنْتَ وَ اُمّی! عاشق توست كه مستوجب مدح است ومعظّم منكرت مستحق ذم وز تو بیگانه نَیَرزد، نه به مدحی، نه به ذمّی بِأبی أنْتَ وَ اُمّی! بی تو - ای شیر خدا - سبحه و دستار مسلمان شده بازیچه شیطان این چه بوزینه كه سرها همه را بسته به دُمّی بِأبی أنْتَ وَ اُمّی! لشكر كفر اگر موج زند در همه دنیا همه توفان، همه دریا چه كند با تو كه چون صخره صمّا و اَصمّی؟ بِأبی أنْتَ وَ اُمّی! یا علی! خواهمت آن شعشعه تیغ زرافشان هم بدو كفر سرافشان بایدم این لَمَعانْ دیده، ندانم به چه لمّی بِأبی أنْتَ وَ اُمّی!1

4084. و در قصیده ای دیگر می گوید:


علی آن شیر خدا شاه عرب
الفتی داشته با این دل شب


شب ز اسرار علی آگاه است
دل شب، مَحرم سِرّ اللَّه است


شب علی دید و به نزدیكی دید
لیك او نیز به تاریكی دید


شب شنفته است مناجات علی
جوشش چشمه عشق ازلی


شاه را دیده به نوشینی خواب
روی بر سینه دیوار خراب


قلعه بانی كه به قصر افلاك
سر دهد ناله زندانی خاك


دردمندی كه چو لب بگشاید
در و دیوار به زنهار آید


كلماتی چو دُر آویزه گوش
مسجد كوفه هنوزش مدهوش


فجر تا سینه آفاق شكافت
چشم بیدار علی خفته نیافت


روزه داری كه به مُهر اَسحار
بشكند نان جوین افطار


ناشناسی كه به تاریكی شب
می بَرد نان یتیمان عرب


پادشاهی كه به شب، بُرقَع پوش
می كشد بار گدایان بر دوش


تا نشد پردگی آن سِرّ جلی
نشد اِفشا كه علی بود، علی


شاهبازی كه به بال و پر راز
می كند در ابدیّت پرواز


شه سواری كه به برق شمشیر
در دل شب بشكافد دل شیر


عشقبازی كه هم آغوش خطر
خفت در خوابگه پیغمبر


آن دمِ صبحِ قیامت تأثیر
حلقه در شد از او دامنگیر


دست در دامن مولا زد در
كه:علی! بگذر و از ما مگذر


شال شه، وا شد و دامن به گِرو
زینبش دست به دامن كه:مرو!


شال می بست و ندایی مُبهم
كه:كمربند شهادت، محكم!


ماه محراب عبودیّت حق
سر به محراب عبادت، مُنشق


می زند پس لب او كاسه شیر
می كند چشم اشارت به اسیر


چه اسیری كه همان قاتل اوست
تو خدایی مگر، ای دشمنْ دوست؟


در جهانی همه شور و همه شر
ها عَلیٌ بَشَرٌ، كیفَ بَشر؟!


كفن از گریه غَسّال، خجل
پیرهن از رخ وصّال، خجل


شبْروان مست ولای تو، علی!
جان عالم به فدای تو، علی![3].


4085. و نیز همو می سراید:


علی - ای همای رحمت -، تو چه آیتی خدا را
كه به ما سِوا فكندی همه سایه هما را؟


دل! اگر خداشناسی، همه در رُخ علی بین
به علی شناختم من، به خدا قسم، خدا را


به خدا كه در دو عالم، اثر از فنا نمانَد
چون علی گرفته باشد سرِ چشمه بقا را


مگر - ای سحاب رحمت -، تو بباری ار نه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را


برو - ای گدای مسكین -، درِ خانه علی زن
كه نگین پادشاهی دهد از كَرَم، گدا را


بجز از علی كه گوید به پسر كه:قاتل من
چو اسیر توست، اكنون به اسیر كن مدارا


بجز از علی كه آرَد پسری ابو العجایب
كه عَلَم كند به عالم، شهدای كربلا را


چو به دوست، عهد بندد ز میان پاكبازان
چو علی كه می تواند كه به سر بَرد وفا را؟


نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت
متحیّرم چه نامم شه مُلك «لا فتی» را


به دو چشمِ خونفشانم - هِلِه، ای نسیم رحمت
كه - ز كوی او غباری به من آر، توتیا را


به امید آن كه شاید برسد به خاك پایت
چه پیام ها كه دارم - همه سوز دل - صبا را


چو تویی قضایْ گردان، به دعای مستمندان
كه ز جان ما بگردان، رهِ آفت قضا را


چه زنم چو نای، هر دم، ز نوای شوق او دم
كه لسان غیب، خوش تر بنوازد این نوا را


«همه شب در این امیدم كه نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را»


ز نوای مرغ یا حق، بشنو كه در دل شب
غم دل به دوست گفتن، چه خوش است شهریارا.[4].









    1. سیّد محمد حسین بهجت تبریزی،فرزند حاج میرزا ـآقا خشكنانی،در سال 1258 ش،درتبریز به دنیا آمد.وی علوم مقدماتی را در همان شهر گذراند و در سال 1339 به تهران آمد و در دراالفنون در رشته ی طب به تحصیل پرداخت.پس از دو سال،تحصیل را رها كرد و در سال 1310 ش،به استخدام دولت در آمد.پس از چندی به نیشابور رفت و در بازگشت به تهران در بانك كشاورزی مشغول به كار شد.كلیّات اشعار وی بیش از پانزده هزار شعر دارد.شاهكار شعر شهریار «حیدر بابا» است كه به تركی سروده است.وی در اواخر عمر به تبریز برگشت و در سال 1367 ش،ئر بیمارستان مهر تهران زندگی را بدرود گفت.جنازه او به تبریز منتقل و در مقبرة الشعرای تبریز دفن شد.
    2. كلیات دیوان شهریار (انتشارات زرین):231/1.
    3. كلیات دیوان شهریار (انتشارات زرین):615/1.
    4. كلیات دیوان شهریار (انتشارات زرین):98/1.